دي شد و بهمن گذشت، فصل بهاران رسيد
بهار در شعر فارسي؛
دي شد و بهمن گذشت، فصل بهاران رسيد
 
تاريخ : شنبه ۱۰ فروردين ۱۳۸۷ ساعت ۱۴:۵۷






























بهار و حاشيه‌هايش از مكررترين موضوعاتي است كه شاعران با سليقه‌هاي مختلف طبع خود را در آن آزموده‌اند.
كوتاهي اين فصل در ايران از يك طرف و نوزايي جهان و شكوفايي طبيعت از طرف ديگر مي‌تواند از دلايلي باشد كه بهار را براي شاعران موضوعي دلكش كرده باشد.
به شعرهايي كه در وصف بهار باشد، بهاريه مي‌گويند.
گفته مي‌شود نخستين بهاريه مشهور از رودكي است كه از آغاز تا پايان در وصف اين فصل دلنشين است. مطلع اين بهاريه اين است: «آمد بهار خرم با رنگ و بوي طيب / با صد هزار نُزهت و آرايش عجيب».
از قرن چهارم با شكل‌گيري قصيده و رواج آن، تغزل و تشبيب بسياري از قصايد در وصف بهار بود. اما به تدريج تشبيب قصيده‌ها وسعت يافت و غزل هم پا در ميان گذاشت. به همين خاطر بهاريه منحصر به قصيده نماند و كم‌كم در قالب‌هاي ديگر شعر هم آمد.
در دوران ساماني‌ها و اوايل دوران غزنوي‌ها بسياري از بهاريه‌ها با گراميداشت آيين باستاني نوروز همراه بود كه نشانه رواج اين جشن ايراني در آن عصر است. پيوند بهار و نوروز در شعر دوره‌هاي بعد به اين حد انعكاس نيافت.
اگرچه همه اين بهاريه‌ها در وصف طبيعت هستند، اما هر شاعري نگاه خود را به اين فصل و شكوفايي طبيعت دارد.
ناصرخسرو نگاهي متفاوت دارد نسبت به بهار و آن را زماني براي تدبر در ناپايداري هستي و بي‌وفايي روزگار مي‌داند.
در قرن هفتم اندك‌اندك نگاه‌هاي عرفاني هم نسبت به بهار پيدا شد. در بهاريه‌هاي سنايي تمام كائنات در جنب و جوش‌اند. در بهاريه‌هاي مولوي مفاهيم عرفاني مثل رستاخيز طبيعت و تولد از درون مرگ با مفهوم بهار توأم مي‌شود. در اشعار مولوي، بهار پاسخي است به نداي حق در برپا كردن شادماني.
اما سعدي با مفاهيم عقلاني به گونه‌اي بهار را ستايش مي‌كند كه چشم‌اندازهاي بيروني جهان را هم بتوان لمس كرد. در شعر او نوزايي و شكوفايي گل و گياه و رقص و طرب باغ و گلزار، پاسخ طبيعت است به آفرينش الهي.
ستايش حافظ از بهار و نوزايي جهان با همه شاعران قبل از خود فرق دارد. در بهاريه‌هاي او هم مي‌توان نگاه عارفان را ديد و هم رگه‌هايي از تفكر حكيمانه خيامي را. او با اين ذهنيت بهار را ستايش مي‌كند كه جهان بي‌دوام است و وقت را بايد غنيمت شمرد.
در زير چند تا از بهاريه‌هاي شاعران فارسي‌زبان را مي‌خوانيم:

* سعدي
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و ياران به عيش بنشستند
حريف مجلس ما خود هميشه دل مي‌برد
علي‌الخصوص كه پيرايه‌اي بر او بستند
كسان كه در رمضان چنگ مي‌شكستندي
نسيم گل بشنيدند و توبه بشكستند
بساط سبزه لگدكوب شد به پاي نشاط
ز بس كه عارف و عامي به رقص برجستند
دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را
كه مدتي ببريدند و باز پيوستند
به در نمي‌رود از خانگه يكي هشيار
كه پيش شحنه بگويد كه صوفيان مستند
يكي درخت گل اندر فضاي خلوت ماست
كه سروهاي چمن پيش قامتش پستند
اگر جهان همه دشمن شود به دولت دوست
خبر ندارم از ايشان كه در جهان هستند
به سرو گفت كسي ميوه‌اي نمي‌آري
جواب داد كه آزادگان تهي دستند
به راه عقل برفتند سعديا بسيار
كه ره به عالم ديوانگان ندانستند

* مولوي:
بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد
خوش و سرسبز شد عالم اَوان لاله زار آمد
ز سوسن بشنو اي ريحان كه سوسن صد زبان دارد
به دشت آب و گل بنگر كه پرنقش و نگار آمد
گل از نسرين همي پرسد كه چون بودي در اين غربت
همي گويد خوشم زيرا خوشي‌ها زان ديار آمد
سمن با سرو مي‌گويد كه مستانه همي رقصي
به گوشش سرو مي‌گويد كه يار بردبار آمد
بنفشه پيش نيلوفر درآمد كه مبارك باد
كه زردي رفت و خشكي رفت و عمر پايدار آمد
همي زد چشمك آن نرگس به سوي گل كه خنداني
بدو گفتا كه خندانم كه يار اندر كنار آمد
صنوبر گفت راه سخت آسان شد به فضل حق
كه هر برگي به ره بردي چو تيغ آبدار آمد
ز تركستان آن دنيا بنه تركان زيبارو
كه هندُستان آب و گل به امر شهريار آمد
ببين كان لك‌لك گويا برآمد بر سر منبر
كه اي يارانِ آن كاره، صلا كه وقت كار آمد

* مولوي:
دي شد و بهمن گذشت فصل بهاران رسيد
جلوه گلشن به باغ همچو نگاران رسيد
زحمت سرما و دود رفت به كور و كبود
شاخ گل سرخ را وقت نثاران رسيد
باغ ز سرما بكاست شد ز خدا دادخواست
لطف خدا يار شد دولت ياران رسيد
آمده خورشيد ما باز به برج حمل
معطي صاحب عمل سيم شماران رسيد
طالب و مطلوب را عاشق و معشوق را
همچو گل خوش‌كنار وقت كناران رسيد
بر مَثل وام‌دار جمله به زندان بدند
زرگر بخشايشش وام‌گزاران رسيد
جمله صحرا و دشت پر ز شكوفه‌ست و كشت
خوف تتاران گذشت مشك تتاران رسيد
هر چه بمردند پار حشر شدند از بهار
آمد مير شكار صيد شكاران رسيد
آن گل شيرين لِقا شكر كند از خدا
بلبل سرمست ما بهر خماران رسيد
وقت نشاط‌ست و جام، خواب كنون شد حرام
اصل طرب‌ها بزاد شيره فشاران رسيد
جام من از اندرون باده من موج خون
از ره جان ساقي خوب عذاران رسيد

* حافظ:
رسيد مژده كه آمد بهار و سبزه دميد
وظيفه گر برسد مصرفش گل است و نبيد
صفير مرغ برآمد بط شراب كجاست
فغان فتاد به بلبل نقاب گل كه كشيد
ز ميوه‌هاي بهشتي چه ذوق دريابد
هر آن كه سيب زنخدان شاهدي نگزيد
مكن ز غصه شكايت كه در طريق طلب
به راحتي نرسيد آن كه زحمتي نكشيد
ز روي ساقي مَه‌وَش گلي بچين امروز
كه گرد عارض بستان خط بنفشه دميد
چنان كرشمه ساقي دلم ز دست ببرد
كه با كسي دگرم نيست برگ گفت و شنيد
من اين مرقع رنگين چو گل بخواهم سوخت
كه پير باده فروشش به جرعه‌اي نخريد
بهار مي‌گذرد دادگسترا درياب
كه رفت موسم و حافظ هنوز مي‌ نچشيد

* منوچهر آتشي
آيد بهار و پيرهن بيشه نو شود
نوتر برآورد گل اگر ريشه نو شود
زيباست روي كاكل سبزت كلاه تو
زيباتر آن كه در سرت انديشه نو شود
ما را غم كهن به مي كهنه بسپريد
به حال ما چه سود اگر شيشه نو شود
شبديز، دام خسرو و شيرين به كام او
بر فرق ما چه فرق اگر تيشه نو شود
جان مي‌دهيم و ناز تو را باز مي‌خريم
سودا همان كنيم اگر تيشه نو شود



منبع: فارس
کد خبر: 1786
Share/Save/Bookmark